۸ آبان ۱۳۸۷

?when


راه می رفت . نمی دانست به کدام سو برود .گاهی اوقات برمی گشت و نگاه می کرد : راهی که تا چند لحظه پیش در آن بود ، بر زیر شن های بیابان ناپدید گشته بود. حتی گاهی اوقات نمی دانست خودش کیست . به یک سو می رفت . می دانست اگر به سمت مشخصی برود بالاخره به آبادی خواهد رسید .شاید این باید به او آرامش می داد . اما این سوال او را رها نمی کرد : کی ؟
همین سوال او را می خورد . از درون نابود می ساخت . گاهی فکر خودکشی به ذهنش خطور می کرد . ولی تصور این که ممکن است آبادی درست در پشت این تپه ی شنی متحرک قرار داشته باشد مانع عملی شدن افکارش می شد .
او گیج شده بود... واقعا گیج.

0 نظرات: